مي دانم معجون غريب عشق چه بر سرم آورد
اما با اين همه مرارتها که تا امروز کشيده ام
هنوز هم عاشقانه دوستش دارم و يگانه معبودم اوست .
به ياد مي آورم روزهاي خوشبختيم را که چون
آفتاب هستي بخش بر وجودم طلوع کرد و
برگهاي رخوت و سستي را که آخرين دقايق عمر خود را
سپري مي کردند با پرتوهاي پر تلألوئش به شکوفه هايي
در دست نسيم تقديم کرد .
خوني گرم را در شريانهايم جاري ساخت که
بعدها اين گرما خرمن هستي ام را روشني بخشيد ،
نفسهايم عميق و براي تنفس عطر مستانه ي وجودش بود ،
آرامش چشمانش براي پيکر رنجور من با آن موجهاي ملايم ،
دنيايي از آرامش بي انتها بود و
من اکنون خوشنودم چون اينگونه مي توان عشق را عاشقانه ستود .