دوستت دارم گلم
خستم...خیلی خسته....و از همیشه بیشتر می ترسم...
ترس...ترس...ترس.کلمه ای که از اول زندگیم به خاطرش محکوم بودم...
ترس از تنهایی تو شب...ترس از جادوگر پیر قصه...ترس از آدم کش بچه ها تو صفحه حوادث...یا شایدم
بیشتر از همه ترس از تنهایی.......
ولی حا لا دیگه نه از شب و تنها خوابیدن تو اتاقم می ترسم نه از جادوگر توی قصه و نه از دزد بچه ها...
حالا فقط تو وجودم همون ترس از تنهایی مونده...ولی اینبار یه جوره دیگه....
میلادم می ترسم...می ترسم تو رو از دست بدم..بگو که دلیلی برای ترسم وجود نداره
بگو همیشه کنارمی...بگو به قولت وفاداری
زندگی داره می گذره بدون اینکه بفهمیم...بدونه اینکه حس کنیم چی میگذره................
و ما باز هم داریم زندگی می کنیم....یادمون رفته انسانیم...یادمون رفته خیلی ها به ما احتیاج دارن...
نه از نظر مادی که از نظر عاطفی.........خسته شدم....خسته شدم از اینکه هر روز بشنوم چند تا آدم
کشته شدن...ولی باید عادت کنم......
به چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به اینکه دیگه فرود اومدن یه هواپیما رو سر اون همه بچه برام عادی بشه.........
خدا تو بگو...بگو تا کی باید بشنوم و بعد فرا موش کنم............
خدا چرا ما آدمارو این جوری ساختی........توی کارات موندم......باید گریه کنم یا بخندم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یا شایدم باید فکر کنم...به اینکه چی می شد اینجوری نمیشد...
میلادم تو هم فکر کن...فکر کن ما اگه اینجا با همیم اون ور دنیا خیلی ها از یاد من و تو رفتن......
حد اقل بیا برا شون دعا کنیم...برای همون بچه های کو چیک که پدر ها و مادر هاشون دلواپسشونن...
شنبه 13 اردیبهشت 1387 - 1:12:26 PM